توانائی ناتوان و ناتوانی توانا
نوشته شده به وسیله ی نور الزهراء در تاریخ 91/9/9:: 11:47 عصر
توانائی ناتوان و ناتوانی توانا
سعد بن عبدالله حنفی
پیرمرد با صفائی که در کربلا ابروهای سفید خود را با سربند بالا بسته بود تا جلوی چشمانش را نگیرد.
او از قاریان و سرشناسان شیعه در کوفه بود.
او مسافت 1400 کیلومتری بین کوفه تا مکه را چهار مرتبه به عشق سید و سالار شهیدان
طی می نماید ابتدا نامه ی کوفیان و دعوت ایشان را به امام می رسانند.
جواب امام و نمایندگی مسلم را به کوفیان ابلاغ می نماید ، نامه ی مسلم به امام مبنی بر بیعت 18 هزار نفر را نیز او به امام می رساند.
در مرتبه ی چهارم هم به همراهی امام تا نزدیکی کوفه و در انتها تا کربلا می آید.
هم اوست که شب عاشورا بعد از این که امام علیه السلام اصحاب و یارانش را مرخص فرمود عرضه داشت:
نه به خدا ای پسر پیغمبر ما هرگز تو را رها نمی کنیم تا خداوند بداند که ما در غیاب پیامبرش از تو
محافظت کردیم و اگر بدانم که در راه تو کشته می شوم و سپس زنده می شوم و سوزانده می شوم
و سپس ذرات وجودم را به باد می دهند و هفتاد بار با من چنین می شود،
از تو جدا نمی شوم تا انکه در رکاب تو کشته شوم.
چرا چنین نکنم با اینکه یک کشته شدن بیش نیست و به دنبال آن عزتی جاودانه خواهد بود.
«طبری 5/418 تاریخ الامم»
و هم اوست که ظهر عاشورا از امام رخصت طلبید تا جلوی حضرت بایستد
و مانع برخورد تیر و تیغ دشمن به حضرت در حال صلاة گردد.
« تیری از جانب دشمن به سوی امام حسین علیه السلام پرتاب شد سعید بن عبدالله جلو امد
و خود را هدف تیر کرد. او پیوسته با بدنش امام حسین را از تیرهای دشمن حفظ می کرد.
تا اینکه بر زمین افتاد و گفت:
« خداوندا ایشان را لعنت کن هم چنان که قوم عاد و ثمود را لعنت کردی.
بارالها سلام مرا به پیامبرت برسان و درد و رنج و زخمی که دیده ام به او ابلاغ فرما»
سپس جان به جان افرین تسلیم کرد.
هنگام شهادت غیر از زخم های شمشیر و نیزه، سیزده تیر پیکان به بدنش اصابت کرده بود»
ملهوف
یابن رسول الله أوفیت نعم انت اما فی الجنة
......
ضحاک بن عبدالله مِشرَقی
ابو محقق ازاد؟: وقتی دیدم یاران حسین کشته شده اند و نوبت به او و خاندانش رسیده به او گفتم:
ای پسر رسول خدا، نیک می دانی که بین من و تو چه قراری بود؛
آن روز من گفتم: تا زمانی که جنگ آوری همراه شما باشد، در راه تو می جنگم
و اگر جنگاوری باقی نماند اجازه داشته باشم که بروم.
شما هم به من جواب مثبت دادی. حسین گفت: راست می گوئی اما چگونه می روی؟
اگر می توانی بروی اجازه داری.
ضحاک می گوید: قبلا چون دیدم اسبان را می کشند، اسبم را بردم و در خیمه ها پنهان کردم
و برگشتم و پیاده جنگیدم.
همین که حسین اجازه داد، به سراغ اسبم رفتم و آن را از خیمه بیرون آوردم، بر آن سوار شدم و میان
لشگر تاختم.
پانزده نفر از آنان مرا تعقیب کردند تا اینکه به شُفَیِّه در ساحل فرات رسیدیم چون به من رسیدند به
سوی آنان برگشتم.
3نفر از ایشان مرا شناختند و گفتند ضحاک بن عبدالله است.
شما را به خدا رهایش کنید او پسر عموی ماست و دیگران هم قبول کردند و اینگونه بود که خدا مرا
نجات داد.
طبری 5/444
کلمات کلیدی : سعد بن عبدالله حنفی ضحاک بن عبدالله مشرقی امام حسین کربلا شهید